دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ | ۲۲:۱۵ ۱ بازديد
من نمیدانستم که او حالا داشت گزارشی برای تلگراف به مادر آماده میکرد. پرسید: «خوابت بهتر شده؟» «زیاد.» «به من دروغ گفتن؟» با خنده گفتم: «یه کم. اما ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش رو بخوای، خیلی حالم بهتره!» «اوه، من شاهد پیشرفت روز به روز تو بودهام، اما ما میخواهیم آن را درست کنیم. پس امشب خیلی محکم به آسفالت نزن.» و انصافاً در حق خودم و دوستیام با تامی، واقعاً چنین قصدی نداشتم. چه جایی بود که کسی میگفت با نیت خیر سنگفرش شده آرایشگاه زنانه لواسان بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؟ پس از ترک خانه اپرا، با موج شادی که در امتداد پرادو جریان داشت، همراه شدیم و به طور اتفاقی – سرنوشت ملتها، و نه سرنوشت خودمان، گاهی اوقات به یک اتفاق ساده بستگی دارد – برای شام به مکانی شیک رفتیم که مورد توجه کسانی بود که مایل به دیدن درخشانترین جنبههای زندگی هاوانا بودند.
البته مکانهای دیگری هم بودند که میتوانستند به همان اندازه چیزهای خوبی ارائه دهند.[۳۵] اما این یکی اتفاقاً در مسیری بود که ما رفته بودیم. نیمهشب گذشت، اما ما همچنان در بالکن مشبکی که دور حیاط داخلی را احاطه کرده بود، نشسته بودیم؛ جایی که ویژگیهای کاباره – یادآور میدان گاوبازی – اجرا میشد. یک دختر اسپانیایی نسبتاً خوشقیافه که گیتارش را مینواخت، در حالی که درباره نیروانا، جزیرهای مسحورکننده که در دریایی از عشق شناور بود، میخواند، به آرامی به تامی خیره شده بود. آهنگ زیبایی بود، هرچند تندتر از ملایم، و تامی از آن راضی بود و سکهای به سمت تامی پرتاب کرد. در نتیجه، تامی چانهاش را کج کرد و شانهای را بالا انداخت و آرایشگاه زنانه در ولنجک به زبان رایج کابارهها پرسید که آیا نباید به دیدن سینیور امپراتور بیاید و با او یک لیوان آب بنوشد.
اما او که قلبش برای نامهای بیست صفحهای از پریای در منطقه بلوگرس کنتاکی میتپید، با خندهای منفی گفت و این بار گلی را به سمت تامی پرتاب کرد که او به آرامی آن را بوسید و روی موهایش گذاشت. شام خوبی خورده بودیم، ماندولینها حالا بیوقفه جرینگ جرینگ میکردند، و این، در ترکیب با تُن نقرهای لیوانهایی که با اشتیاق به هم دوخته شده بودند، مجموعهای از صداهای دلانگیز را خلق میکرد که برای قلب هر بوهمیایی واقعی عزیز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. جلوههای آرایشگاه زنانه ولنجک صوتی اینجا خوب بودند. سقفها و دیوارهای بالکن ما با لامپهای برقی رنگارنگی روشن میشدند که به طرز ماهرانهای در میان تاکهای در حال رشدی که به صورت گلآرایی بالای میزها آویزان بودند.
قرار گرفته بودند و افسونی پریمانند ایجاد میکردند. و در واقع، کافه نه تنها بازار افسون، بلکه سرگرمی، از جمله یک سالن قمار محبوب، نیز بود. بالاخره، تامی با ناامیدی و دیدن اینکه موسیو از تشویق شدن امتناع میکند، از جا پرید و گفت: «بیا، گِزابو، بیا بانو رولت رو خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستگاری کنیم! جک، به ما ملحق شو؟» من این را رد کردم و تماشایشان کردم که دست در دست هم دور شدند،[۳۶] اما چیز عجیبی توجهم را جلب کرد، زیرا همانطور که آنها در راهرو پیش میآمدند، آرایشگاه زنانه در جنت آباد مردی را دیدم که لباس قایقرانی – لباس کاپیتان – به سرعت به داخل یک طاقچه رفت، گویی میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست از کشف شدن فرار کند.
وقتی آنها رد شدند، او بیشتر با ترس به بیرون نگاه کرد تا کنجکاوی، و پس از لحظهای تردید، به آرامی آنها را دنبال کرد. با این سوءظن که این به نوعی با بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستاد مرتبط بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، من هم بلند شدم و به دنبالش رفتم. با این حال، وقتی به سالن رسیدم، غریبه هیچ جا دیده نمیشد. تامی و موسیو هر کدام مشغول خریدن یک دسته چیپس بودند، مکان آرام و منظم به نظر میرسید، بنابراین بدون اینکه کسی متوجه شود، به آرایشگاه زنانه فردوس شرق میز خودم برگشتم. حالا که تنها مانده بودم، به عقب تکیه دادم، بیهدف دستهی لیوانم را چرخاندم و به دریایی از آدمهای شاد نگاه کردم که تصویری خلق میکردند که توجه را برمیانگیزد.
چون من به طور خاص عاشق این هستم که بنشینم و جمعی از مردان و زنان خوشقیافه و آربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هسته را تماشا کنم که میخندند، صحبت میکنند و عشقبازی میکنند. دوست دارم حدس بزنم که آیا ترس یا اشک یا شجاعت ناامیدانهای پشت شادیشان پنهان شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؛ آیا زبانهای سریع تکاندهنده، حرفهای پوچ میزنند یا نقشههای شیطنتآمیز میکشند؛ آیا عشقبازی با قهوه و لیکور متوقف میشود، یا با روشن شدن آنها، به ابدیت تبدیل میشود. به نظر میرسید تمام جنبههای ابتذال انسانی و معماهای بشری به تصویر کشیده شده بودند.
زیبارویان بیرمقی از نوع لاتین بودند که چشمان فروافتادهشان میتوانست بیانگر بیحوصلگی ، شور، غرور – در واقع هر چیزی که شوخطبعی به ذهن میآورد – باشد؛ زن بورِ فرزندخوانده آنجا بود، با گوشوارههای سنگینِ شرابی، که عادت داشت از میان دود سیگارش کج نگاه کند و یک ابروی سیاه، هرچند با دقت برداشته شده، را بالا ببرد؛ همچنین چند زن آمریکایی بودند که به مراتب شیکترین لباسها را پوشیده بودند. ضربان زندگی عالی بود[۳۷] در این کافهی دنج و شیک. تأکید فوقالعادهاش را حس کردم و راضی بودم. سپس، کاملاً بیخبر، نفسم بند آمد، چون نگاهم به دختری افتاد که با پیرمردی سه میز آن طرفتر غذا میخورد. در میان مشتریان همیشگی ریتزیهای دو قاره، کسی مثل او پیدا نمیشد.
زیرا هرگز چهرهای به این زیبایی ندیده بودم – و چهرههای زیادی دیدهام. چهرهاش زیباییای داشت که مرا درمانده میکرد – با این حال، غمی وصفناپذیر در آن موج میزد که میتوانست نشان از ترسی وهمآلود داشته باشد. یکی از چراغهای میان شاخههای مو نزدیک او آویزان بود و من میتوانستم این چیزها را ببینم. حتی میتوانستم رنگ چشمانش را ببینم، چشمان بنفش پررنگ – رنگی که زنبق وحشی در گرگ و میش به خود میگیرد. وقتی به یک طرف خم میشد، ممکن بود فکر کنم که انبوه موهایش حاوی مسی تابیده یا طلای قرمز پررنگ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و باز هم قسم میخوردم که با قهوهای ملایم شاه بلوط مطابقت دارد؛ در مجموع، آرایشی از موجها را تشکیل میدادند، که هر کدام از ماندن در جای خود امتناع میکردند اما هرگز واقعاً از نظم خارج نمیشدند، و هر کدام با شیطنتی ظریف که در لبهایش پژواک مییافت، عشوهگری میکردند.
البته مکانهای دیگری هم بودند که میتوانستند به همان اندازه چیزهای خوبی ارائه دهند.[۳۵] اما این یکی اتفاقاً در مسیری بود که ما رفته بودیم. نیمهشب گذشت، اما ما همچنان در بالکن مشبکی که دور حیاط داخلی را احاطه کرده بود، نشسته بودیم؛ جایی که ویژگیهای کاباره – یادآور میدان گاوبازی – اجرا میشد. یک دختر اسپانیایی نسبتاً خوشقیافه که گیتارش را مینواخت، در حالی که درباره نیروانا، جزیرهای مسحورکننده که در دریایی از عشق شناور بود، میخواند، به آرامی به تامی خیره شده بود. آهنگ زیبایی بود، هرچند تندتر از ملایم، و تامی از آن راضی بود و سکهای به سمت تامی پرتاب کرد. در نتیجه، تامی چانهاش را کج کرد و شانهای را بالا انداخت و آرایشگاه زنانه در ولنجک به زبان رایج کابارهها پرسید که آیا نباید به دیدن سینیور امپراتور بیاید و با او یک لیوان آب بنوشد.
اما او که قلبش برای نامهای بیست صفحهای از پریای در منطقه بلوگرس کنتاکی میتپید، با خندهای منفی گفت و این بار گلی را به سمت تامی پرتاب کرد که او به آرامی آن را بوسید و روی موهایش گذاشت. شام خوبی خورده بودیم، ماندولینها حالا بیوقفه جرینگ جرینگ میکردند، و این، در ترکیب با تُن نقرهای لیوانهایی که با اشتیاق به هم دوخته شده بودند، مجموعهای از صداهای دلانگیز را خلق میکرد که برای قلب هر بوهمیایی واقعی عزیز بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. جلوههای آرایشگاه زنانه ولنجک صوتی اینجا خوب بودند. سقفها و دیوارهای بالکن ما با لامپهای برقی رنگارنگی روشن میشدند که به طرز ماهرانهای در میان تاکهای در حال رشدی که به صورت گلآرایی بالای میزها آویزان بودند.
قرار گرفته بودند و افسونی پریمانند ایجاد میکردند. و در واقع، کافه نه تنها بازار افسون، بلکه سرگرمی، از جمله یک سالن قمار محبوب، نیز بود. بالاخره، تامی با ناامیدی و دیدن اینکه موسیو از تشویق شدن امتناع میکند، از جا پرید و گفت: «بیا، گِزابو، بیا بانو رولت رو خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستگاری کنیم! جک، به ما ملحق شو؟» من این را رد کردم و تماشایشان کردم که دست در دست هم دور شدند،[۳۶] اما چیز عجیبی توجهم را جلب کرد، زیرا همانطور که آنها در راهرو پیش میآمدند، آرایشگاه زنانه در جنت آباد مردی را دیدم که لباس قایقرانی – لباس کاپیتان – به سرعت به داخل یک طاقچه رفت، گویی میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست از کشف شدن فرار کند.
وقتی آنها رد شدند، او بیشتر با ترس به بیرون نگاه کرد تا کنجکاوی، و پس از لحظهای تردید، به آرامی آنها را دنبال کرد. با این سوءظن که این به نوعی با بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستاد مرتبط بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، من هم بلند شدم و به دنبالش رفتم. با این حال، وقتی به سالن رسیدم، غریبه هیچ جا دیده نمیشد. تامی و موسیو هر کدام مشغول خریدن یک دسته چیپس بودند، مکان آرام و منظم به نظر میرسید، بنابراین بدون اینکه کسی متوجه شود، به آرایشگاه زنانه فردوس شرق میز خودم برگشتم. حالا که تنها مانده بودم، به عقب تکیه دادم، بیهدف دستهی لیوانم را چرخاندم و به دریایی از آدمهای شاد نگاه کردم که تصویری خلق میکردند که توجه را برمیانگیزد.
چون من به طور خاص عاشق این هستم که بنشینم و جمعی از مردان و زنان خوشقیافه و آربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هسته را تماشا کنم که میخندند، صحبت میکنند و عشقبازی میکنند. دوست دارم حدس بزنم که آیا ترس یا اشک یا شجاعت ناامیدانهای پشت شادیشان پنهان شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست؛ آیا زبانهای سریع تکاندهنده، حرفهای پوچ میزنند یا نقشههای شیطنتآمیز میکشند؛ آیا عشقبازی با قهوه و لیکور متوقف میشود، یا با روشن شدن آنها، به ابدیت تبدیل میشود. به نظر میرسید تمام جنبههای ابتذال انسانی و معماهای بشری به تصویر کشیده شده بودند.
زیبارویان بیرمقی از نوع لاتین بودند که چشمان فروافتادهشان میتوانست بیانگر بیحوصلگی ، شور، غرور – در واقع هر چیزی که شوخطبعی به ذهن میآورد – باشد؛ زن بورِ فرزندخوانده آنجا بود، با گوشوارههای سنگینِ شرابی، که عادت داشت از میان دود سیگارش کج نگاه کند و یک ابروی سیاه، هرچند با دقت برداشته شده، را بالا ببرد؛ همچنین چند زن آمریکایی بودند که به مراتب شیکترین لباسها را پوشیده بودند. ضربان زندگی عالی بود[۳۷] در این کافهی دنج و شیک. تأکید فوقالعادهاش را حس کردم و راضی بودم. سپس، کاملاً بیخبر، نفسم بند آمد، چون نگاهم به دختری افتاد که با پیرمردی سه میز آن طرفتر غذا میخورد. در میان مشتریان همیشگی ریتزیهای دو قاره، کسی مثل او پیدا نمیشد.
زیرا هرگز چهرهای به این زیبایی ندیده بودم – و چهرههای زیادی دیدهام. چهرهاش زیباییای داشت که مرا درمانده میکرد – با این حال، غمی وصفناپذیر در آن موج میزد که میتوانست نشان از ترسی وهمآلود داشته باشد. یکی از چراغهای میان شاخههای مو نزدیک او آویزان بود و من میتوانستم این چیزها را ببینم. حتی میتوانستم رنگ چشمانش را ببینم، چشمان بنفش پررنگ – رنگی که زنبق وحشی در گرگ و میش به خود میگیرد. وقتی به یک طرف خم میشد، ممکن بود فکر کنم که انبوه موهایش حاوی مسی تابیده یا طلای قرمز پررنگ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
و باز هم قسم میخوردم که با قهوهای ملایم شاه بلوط مطابقت دارد؛ در مجموع، آرایشی از موجها را تشکیل میدادند، که هر کدام از ماندن در جای خود امتناع میکردند اما هرگز واقعاً از نظم خارج نمیشدند، و هر کدام با شیطنتی ظریف که در لبهایش پژواک مییافت، عشوهگری میکردند.
- ۰ ۰
- ۰ نظر