دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ | ۱۱:۱۴ ۱ بازديد
اینجا جایی بود، و نه کنار امواج سبز، تا ذهنم را از فرهنگ تهی کنم، چماقی از جنگل طبیعت بیرون بکشم و برای هستی بجنگم! اینجا، در همان زادگاه سکوت، جایی که میتوانستم بوی خاک بیابان دستنخورده را حس کنم، پاتوق خودِ بازآفرینیشده یا از پیش آفریدهشدهی من بود. در طول روزها شکار میکردم – و میکشتم؛ شبها در میان شاخهها میخوابیدم. اما سپیده دمها و غروبهایی فرا میرسید که در گوشهای از این معبد وحشی، محرابی بتپرستانه برپا میکردم، شعلهای کوچک سالن آرایش زنانه در قیطریه از هیزم آرزو روشن میکردم و روح جنگل را با بازوهای فراوان احضار میکردم تا به سراسر زمین برسد و برایم یک روان زنده و پویا با چشمانی به رنگ عنبیه میآورد تا به برکهی زلال خیره شود!
در اندیشهی چنین بهشتی، اسمیلاکس را فراموش کرده بودم، که حالا با پایین آمدن از دستهی گوسفندان و گفتنش، در حالی که رو به من میکرد، خیالپردازیام را در هم شکست: «ما غذا میخوریم.» ای کرمِ دنیوی، کاش میتوانست در حالی که روح من با جد مشترکمان در ارتباط بود، به غذا فکر کند! با این حال، بدون هیچ تردیدی، وقتی پیپم را پر کردم و دراز کشیدم تا[۱۶۴] به آمادهسازیهای دلچسبش نگاه کنید. و حالا در کمال تعجب، اما با تحسین روزافزونم برای کاردستی چوبیاش، درست وقتی که میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم کبریت را روشن کنم، دستش را بالا برد. گفت: «صبر کن. باد مخالف میوزد؛ شاید کسی بو کشیده باشد؛ من میروم ببینم.» اعتراض کردم و گفتم: «بیخیال،» چون میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم بعد از سالن زیبایی زنانه صادقیه کاری که انجام داده بود.
کار اضافی از او بگیرم. «سیگار کشیدن برایم مهم نیست.» با لحنی ترحمآمیز که انگار از این حقیقت بدیهی غافل شده بودم، گفت: «بوی آتشِ آشپزخونه. میرم ببینم؛ هیزم خوب گیر بیارم.» بعد، با لبخندی گشاده، اضافه کرد: «شاید یه جایی اِفاو کوتی باشه.» میدانستم اگر دنبال چوب میگردد، حتماً منظورش چوب چنار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، چون انواع دیگر چوب بیپایان بودند؛ اما چوب چنار تنها سوخت در فلوریدا بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – درخت حرا خشک در رتبه دوم قرار دارد – که مثل زغال به آرامی میسوزد، هم بسیار داغ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و هم آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران بدون دود.
و او آشکارا هیچ ریسکی نمیکرد. همچنین میدانستم که برای یافتن آن باید به ساحل دور برود، زیرا فقط در سواحل جزر و مدی میتوان آن را پیدا کرد؛ و با احساسی خوشایند از هیجان، از خود پرسیدم که آیا او خبری از – او – هم خواهد آورد؛ نشانهای، خطی نازک از دود بالای درختان! هیجان نبرد یا زد و خورد نبود؛ نه، واقعیت نزدیک رویایی بود که از لحظه ورود به این جنگل، با انگشتان نرمش مرا در بر گرفته بود. از زمانی که چشمانم به آن برکه خیره شده بود، قلبم دوباره او را صدا میزد. آغوش آن مکان دور من بود. به آرامی بلند شدم و به سمتش برگشتم. فلامینگوی صورتی آنجا بود، اما همین که نزدیکتر شدم، این بار نزدیکتر، نشانههایی از ناآرامی از خود نشان داد و سرانجام ناشیانه آرایشگاه زنانه در لویزان به پناهگاه دیگری پناه برد.
جایی که تنهاییاش از موجودات عجیب در امان باشد. در حالی که روی ساحل پر از گل ایستاده بودم، به اعماق آن نگاه کردم[۱۶۵] آب. نه ماهی، نه هیچ موجود زندهای، آرامش شیرین آن را بر هم نمیزد. با خودم فکر کردم، روح این [آب] هم مثل روح اوست! با این حال، آیا روحش میتوانست آرام باشد؟ آیا واقعاً آشفته از نگرانیها نبود؟ آیا – با اشتیاق این سوال را پرسیدم – آیا گاهی اوقات امیدوار بود که من بیایم؟ و چیزی در آب پاسخ مثبت داد. بنابراین شکوفهای از زنبق را چیدم – که رنگش را از چشمانش گرفته بود – و با احتیاط آن را کنار گذاشتم. به روح نگاهش، به پیام ناگفته این مکان، قسم خوردم – اوه، چرا همه آنچه را که قسم خوردم اینجا گذاشتم؟ مردان قبلاً در کنار برکههای باشکوه ایستادهاند، و زنان نیز. کسانی که در جنگل با هم معاشرت میکنند، والاتر از آنچه صحبت میکنند فکر میکنند، بنابراین اکنون نمیتوانم اشتیاق بیحد و حصرم آرایشگاه زنانه لویزان را با کلمات مکتوب بیان کنم.
خیلی زود اسمیلاکس، در حالی که لبخند پهنی بر لب داشت، از میان سایهها بیرون آمد. گفت: «خیلی خب، تو سیگار بکش، من آشپزی میکنم.» پرسیدم: «چیزی دیدی؟ چقدر رفتی؟» و او با همان روش عجیبی که همیشه به یک سوال جواب میداد، جواب داد. «هیچ نشانهای از اِفاو کوتی نمیبینم. خیلی دور.» در حالی که عطر ترکیبی بیکن و قهوه برای لحظهای ردای مادیگرایانهاش را بر عاشقانههای جنگل من میپوشاند، دوباره پرسیدم: «چرا اینقدر داریم به سمت خشکی میرویم، در حالی که آنها حتماً جایی در امتداد ساحل هستند؟» «بهتره از این طرف بری. باشه؛ سیگار میکشی.» داشتم سیگار میکشیدم، اما انگار این روش او بود تا به من بگوید ذهنم را آرام کنم. با این حال، من با یک سوال دیگر پافشاری کردم: «از کجا میدونی که ما هنوز ازشون جلو نزدیم؟» «میدانم،» پوزخندی زد. «خیلی خب؛ تو سیگار میکشی.» فحش خندهداری بود، اما بیخیالش شدم.[۱۶۶] بیسکویت، بیکن و قهوه را میتوان به درستی آمبروسیای جنگلبانان نامید، اما ضیافتی نیست که انسان تمایلی به پرسه زدن در آن داشته باشد.
و اسمیلاکس به زودی بساطش را جمع میکرد. تا این زمان عملاً با دست خالی راه میرفتم، اما حالا وجداناً سرکشی میکردم و اصرار داشتم که بخشی از بار باید روی شانههایم باشد. اما اینجا او خودش را به لجاجت قاطر نشان داد تا اینکه خودسرانه دومین تفنگ اتوماتیکمان را بستم، تفنگ دوممان را بیرون آوردم و جیبهایم را با فشنگهای اضافی پر کردم. او هیچ اعتراضی به این موضوع نکرد؛ حتی آن را تأیید هم کرد. داشتیم به سمت سرزمین رودخانه مرگ میرفتیم و سلاحهای گرم آماده، همراهان دلپذیری بودند. علاوه بر این، به دستور او، مقدار نسبتاً خوبی از چوب دکمه را در یک دسته بستم و آن را به پشتم انداختم. نزدیک غروب، در سمت چپ خود نشانههایی از فضای باز دیدیم و به آن سمت حرکت کردیم، زیرا وقتی کسی ساعتها در سایه شاخههای در هم تنیده راه رفته باشد، طبیعی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که به سمت نقطهای از نور خورشید کشیده شود.
همانطور که طبیعی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که پس از حبس شدن در اتاقی دلگیر، به پنجرهای باز نزدیک شود. بنابراین، به آن سمت حرکت کردیم و به لبهی دشت وسیعی رسیدیم که مانند دریایی از علفهای بیجان، در مقابل ما گسترده شده بود. به جز یک خط خاکستری در افق آن، که بعداً فهمیدم مرز باتلاق بزرگ سرو را مشخص میکند، تنها یک شکستگی در این بیابان وسیع وجود داشت. آن هم یک توده انبوه از درختان بود که حدود دو مایل دورتر، در جنوب شرقی ما قرار داشت؛ در صحرا به آن واحهای میگفتند، اما در دشتهای فلوریدا به آن «جزیره» میگفتند. چه این اصطلاح «جزیره» ریشه در شباهت این مکانهای سرسبز به جزایر واقعی داشته باشد.
که به نظر میرسد بر روی دریایی از علف شناورند، یا به این دلیل که در زمین مرتفعتری قرار دارند،[۱۶۷] آنها در واقع در فصول بارانی، زمانی که بخش زیادی از زمینهای دشت زیر آب میرود، به جزیره تبدیل میشوند، “کراکر” بومی قادر به توضیح آن نیست. به هر حال، آنها که توسط نسیم دشت باد میشوند، پناهگاه دلپذیری را فراهم میکنند که در آن، در انزوای کامل، میتوان از مسافتهای طولانی به حومه اطراف نگاه کرد.
در اندیشهی چنین بهشتی، اسمیلاکس را فراموش کرده بودم، که حالا با پایین آمدن از دستهی گوسفندان و گفتنش، در حالی که رو به من میکرد، خیالپردازیام را در هم شکست: «ما غذا میخوریم.» ای کرمِ دنیوی، کاش میتوانست در حالی که روح من با جد مشترکمان در ارتباط بود، به غذا فکر کند! با این حال، بدون هیچ تردیدی، وقتی پیپم را پر کردم و دراز کشیدم تا[۱۶۴] به آمادهسازیهای دلچسبش نگاه کنید. و حالا در کمال تعجب، اما با تحسین روزافزونم برای کاردستی چوبیاش، درست وقتی که میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم کبریت را روشن کنم، دستش را بالا برد. گفت: «صبر کن. باد مخالف میوزد؛ شاید کسی بو کشیده باشد؛ من میروم ببینم.» اعتراض کردم و گفتم: «بیخیال،» چون میخوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستم بعد از سالن زیبایی زنانه صادقیه کاری که انجام داده بود.
کار اضافی از او بگیرم. «سیگار کشیدن برایم مهم نیست.» با لحنی ترحمآمیز که انگار از این حقیقت بدیهی غافل شده بودم، گفت: «بوی آتشِ آشپزخونه. میرم ببینم؛ هیزم خوب گیر بیارم.» بعد، با لبخندی گشاده، اضافه کرد: «شاید یه جایی اِفاو کوتی باشه.» میدانستم اگر دنبال چوب میگردد، حتماً منظورش چوب چنار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، چون انواع دیگر چوب بیپایان بودند؛ اما چوب چنار تنها سوخت در فلوریدا بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – درخت حرا خشک در رتبه دوم قرار دارد – که مثل زغال به آرامی میسوزد، هم بسیار داغ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و هم آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران بدون دود.
و او آشکارا هیچ ریسکی نمیکرد. همچنین میدانستم که برای یافتن آن باید به ساحل دور برود، زیرا فقط در سواحل جزر و مدی میتوان آن را پیدا کرد؛ و با احساسی خوشایند از هیجان، از خود پرسیدم که آیا او خبری از – او – هم خواهد آورد؛ نشانهای، خطی نازک از دود بالای درختان! هیجان نبرد یا زد و خورد نبود؛ نه، واقعیت نزدیک رویایی بود که از لحظه ورود به این جنگل، با انگشتان نرمش مرا در بر گرفته بود. از زمانی که چشمانم به آن برکه خیره شده بود، قلبم دوباره او را صدا میزد. آغوش آن مکان دور من بود. به آرامی بلند شدم و به سمتش برگشتم. فلامینگوی صورتی آنجا بود، اما همین که نزدیکتر شدم، این بار نزدیکتر، نشانههایی از ناآرامی از خود نشان داد و سرانجام ناشیانه آرایشگاه زنانه در لویزان به پناهگاه دیگری پناه برد.
جایی که تنهاییاش از موجودات عجیب در امان باشد. در حالی که روی ساحل پر از گل ایستاده بودم، به اعماق آن نگاه کردم[۱۶۵] آب. نه ماهی، نه هیچ موجود زندهای، آرامش شیرین آن را بر هم نمیزد. با خودم فکر کردم، روح این [آب] هم مثل روح اوست! با این حال، آیا روحش میتوانست آرام باشد؟ آیا واقعاً آشفته از نگرانیها نبود؟ آیا – با اشتیاق این سوال را پرسیدم – آیا گاهی اوقات امیدوار بود که من بیایم؟ و چیزی در آب پاسخ مثبت داد. بنابراین شکوفهای از زنبق را چیدم – که رنگش را از چشمانش گرفته بود – و با احتیاط آن را کنار گذاشتم. به روح نگاهش، به پیام ناگفته این مکان، قسم خوردم – اوه، چرا همه آنچه را که قسم خوردم اینجا گذاشتم؟ مردان قبلاً در کنار برکههای باشکوه ایستادهاند، و زنان نیز. کسانی که در جنگل با هم معاشرت میکنند، والاتر از آنچه صحبت میکنند فکر میکنند، بنابراین اکنون نمیتوانم اشتیاق بیحد و حصرم آرایشگاه زنانه لویزان را با کلمات مکتوب بیان کنم.
خیلی زود اسمیلاکس، در حالی که لبخند پهنی بر لب داشت، از میان سایهها بیرون آمد. گفت: «خیلی خب، تو سیگار بکش، من آشپزی میکنم.» پرسیدم: «چیزی دیدی؟ چقدر رفتی؟» و او با همان روش عجیبی که همیشه به یک سوال جواب میداد، جواب داد. «هیچ نشانهای از اِفاو کوتی نمیبینم. خیلی دور.» در حالی که عطر ترکیبی بیکن و قهوه برای لحظهای ردای مادیگرایانهاش را بر عاشقانههای جنگل من میپوشاند، دوباره پرسیدم: «چرا اینقدر داریم به سمت خشکی میرویم، در حالی که آنها حتماً جایی در امتداد ساحل هستند؟» «بهتره از این طرف بری. باشه؛ سیگار میکشی.» داشتم سیگار میکشیدم، اما انگار این روش او بود تا به من بگوید ذهنم را آرام کنم. با این حال، من با یک سوال دیگر پافشاری کردم: «از کجا میدونی که ما هنوز ازشون جلو نزدیم؟» «میدانم،» پوزخندی زد. «خیلی خب؛ تو سیگار میکشی.» فحش خندهداری بود، اما بیخیالش شدم.[۱۶۶] بیسکویت، بیکن و قهوه را میتوان به درستی آمبروسیای جنگلبانان نامید، اما ضیافتی نیست که انسان تمایلی به پرسه زدن در آن داشته باشد.
و اسمیلاکس به زودی بساطش را جمع میکرد. تا این زمان عملاً با دست خالی راه میرفتم، اما حالا وجداناً سرکشی میکردم و اصرار داشتم که بخشی از بار باید روی شانههایم باشد. اما اینجا او خودش را به لجاجت قاطر نشان داد تا اینکه خودسرانه دومین تفنگ اتوماتیکمان را بستم، تفنگ دوممان را بیرون آوردم و جیبهایم را با فشنگهای اضافی پر کردم. او هیچ اعتراضی به این موضوع نکرد؛ حتی آن را تأیید هم کرد. داشتیم به سمت سرزمین رودخانه مرگ میرفتیم و سلاحهای گرم آماده، همراهان دلپذیری بودند. علاوه بر این، به دستور او، مقدار نسبتاً خوبی از چوب دکمه را در یک دسته بستم و آن را به پشتم انداختم. نزدیک غروب، در سمت چپ خود نشانههایی از فضای باز دیدیم و به آن سمت حرکت کردیم، زیرا وقتی کسی ساعتها در سایه شاخههای در هم تنیده راه رفته باشد، طبیعی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که به سمت نقطهای از نور خورشید کشیده شود.
همانطور که طبیعی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که پس از حبس شدن در اتاقی دلگیر، به پنجرهای باز نزدیک شود. بنابراین، به آن سمت حرکت کردیم و به لبهی دشت وسیعی رسیدیم که مانند دریایی از علفهای بیجان، در مقابل ما گسترده شده بود. به جز یک خط خاکستری در افق آن، که بعداً فهمیدم مرز باتلاق بزرگ سرو را مشخص میکند، تنها یک شکستگی در این بیابان وسیع وجود داشت. آن هم یک توده انبوه از درختان بود که حدود دو مایل دورتر، در جنوب شرقی ما قرار داشت؛ در صحرا به آن واحهای میگفتند، اما در دشتهای فلوریدا به آن «جزیره» میگفتند. چه این اصطلاح «جزیره» ریشه در شباهت این مکانهای سرسبز به جزایر واقعی داشته باشد.
که به نظر میرسد بر روی دریایی از علف شناورند، یا به این دلیل که در زمین مرتفعتری قرار دارند،[۱۶۷] آنها در واقع در فصول بارانی، زمانی که بخش زیادی از زمینهای دشت زیر آب میرود، به جزیره تبدیل میشوند، “کراکر” بومی قادر به توضیح آن نیست. به هر حال، آنها که توسط نسیم دشت باد میشوند، پناهگاه دلپذیری را فراهم میکنند که در آن، در انزوای کامل، میتوان از مسافتهای طولانی به حومه اطراف نگاه کرد.
- ۰ ۰
- ۰ نظر